عسلعسل، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

کودک من

دخترم،نفسای مامان و بابا..

خاطرات عسل مامان

محبتIn De Name Of  Godآرام

بای بایخوش امدین ب وبلاگمبای بای

یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش

مـی‌سـپـارم بـه تـو از چـشـم حـسود چمنش

نفس ناز تر از جان چه شد از چشم بدان

 دور بــادآفــت دور فــلـک از جـان و تـنـش​​​​​​

من آن خزان زده برگم ک باغبان 

طبیعت برون فکنده ز گلشن

ب جرم چهره ی زردم

گل

 

کافه

سلام دختره نازم فدای چشمای نازت بشم من امروز با بابایی رفتیم کافه..موقعه اوردن سفارش مونده بودی نگاه میکردی و لبات رو تکون میدادی ک اینگار یه جوری نشون میدادی ک میخوای بخوری و دوس داری بخوری....اینقدر قربون صدقه ات رفتیم ک همه مونده بودن نگامون ..اونقدر قیافه ات باحال و ظلوم شده بود ک ادم نگات میکرد دلش میسوخت اخرم من یکم پستونکت رو زدم توی ابمیوه و دادم بهت بعدم ک خوردی پستونک رو انداختی و خندیدی... ایشالله بزرگ میشی و باهم سه تایی هرجا رفتیم همه چی میخوریم و خوش میگذرونیم.. به امید روزای اینده عسلم خب عادیه اخه بچه ی اوله😜😝😝😥😑...
17 فروردين 1398

حموم رفتن عسل خانم

سلام دختره نازم خوبی مامان جون.. امروز بردمت حموم... بدون هیچ گریه و هیچی نشسته بودی اونجا و میخندیدی.. عکس گرفتم ازت..اوردم بیرون ک بپوشم برات چیزاتو ک دیدم وای داری بازم میخندی مثل خاله قزی شدی اونقدر خندیدیم من و بابات بهت...توهم موندی متعجب نگاه ما این اولین عید بابات ، من ، تو هست.. خوشحالم ک کنارمون هستی..بااومدنت رنگ و بوی شادی به خونه اوردی.. دخترم..امسال باتمام سال ها با تمام عیدهای گذشته امون فرق داشت.. امسال من یه مادر بودم.. امسال مرد من یه پدر بود.. پدر بچه ی من.. امسال دومین سال زندگی مشترک بود.. امسال.... ...
3 فروردين 1398

سوراخ کردن گوش های عسل خانم

سلام دختره نازم و سلام ب دوستانی ک این مطلب رو میخونن و ممنون از وقتی ک صرف خوندن خاطرات عسل مامان میکنین. تصمیم گرفتیم ک گوشاتو سوراخ کنیم ولی من خیلی میترسیدم و نتونستم..اول ک مادربزرگت گفت ک من خودم سوراخ میکنم ولی دلش نیومد و همین طور خواهرش ک خاله ی پدرت میشه...هیچ کس نتونست و دلشون نیومد..تا چند روز ک شد دیروز..دیروز پدرت گفت میبریم گوشای عسل رو سوراخ کنیم.ولی بازم طبق معمول من ترسیدم و دستام یخ کردن و شروع کردم به گریه کردن...ک ای وای عسل چیزیش نشه یه وقت زیاد دردش نیاد زیاد گریه نکنه.. من نیومدم همراهت چون دلشو نداشتم. نتونستم...پدرت . مادرش بردنت ک گوشاتو سوراخ کنن خیلی نگران بودم خیلی گریه کردم تا اینکه بعد از یک ساعت اومدین..ماد...
5 اسفند 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودک من می باشد