عسلعسل، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

کودک من

دخترم،نفسای مامان و بابا..

کافه

سلام دختره نازم فدای چشمای نازت بشم من امروز با بابایی رفتیم کافه..موقعه اوردن سفارش مونده بودی نگاه میکردی و لبات رو تکون میدادی ک اینگار یه جوری نشون میدادی ک میخوای بخوری و دوس داری بخوری....اینقدر قربون صدقه ات رفتیم ک همه مونده بودن نگامون ..اونقدر قیافه ات باحال و ظلوم شده بود ک ادم نگات میکرد دلش میسوخت اخرم من یکم پستونکت رو زدم توی ابمیوه و دادم بهت بعدم ک خوردی پستونک رو انداختی و خندیدی... ایشالله بزرگ میشی و باهم سه تایی هرجا رفتیم همه چی میخوریم و خوش میگذرونیم.. به امید روزای اینده عسلم خب عادیه اخه بچه ی اوله😜😝😝😥😑...
17 فروردين 1398

حموم رفتن عسل خانم

سلام دختره نازم خوبی مامان جون.. امروز بردمت حموم... بدون هیچ گریه و هیچی نشسته بودی اونجا و میخندیدی.. عکس گرفتم ازت..اوردم بیرون ک بپوشم برات چیزاتو ک دیدم وای داری بازم میخندی مثل خاله قزی شدی اونقدر خندیدیم من و بابات بهت...توهم موندی متعجب نگاه ما این اولین عید بابات ، من ، تو هست.. خوشحالم ک کنارمون هستی..بااومدنت رنگ و بوی شادی به خونه اوردی.. دخترم..امسال باتمام سال ها با تمام عیدهای گذشته امون فرق داشت.. امسال من یه مادر بودم.. امسال مرد من یه پدر بود.. پدر بچه ی من.. امسال دومین سال زندگی مشترک بود.. امسال.... ...
3 فروردين 1398

سوراخ کردن گوش های عسل خانم

سلام دختره نازم و سلام ب دوستانی ک این مطلب رو میخونن و ممنون از وقتی ک صرف خوندن خاطرات عسل مامان میکنین. تصمیم گرفتیم ک گوشاتو سوراخ کنیم ولی من خیلی میترسیدم و نتونستم..اول ک مادربزرگت گفت ک من خودم سوراخ میکنم ولی دلش نیومد و همین طور خواهرش ک خاله ی پدرت میشه...هیچ کس نتونست و دلشون نیومد..تا چند روز ک شد دیروز..دیروز پدرت گفت میبریم گوشای عسل رو سوراخ کنیم.ولی بازم طبق معمول من ترسیدم و دستام یخ کردن و شروع کردم به گریه کردن...ک ای وای عسل چیزیش نشه یه وقت زیاد دردش نیاد زیاد گریه نکنه.. من نیومدم همراهت چون دلشو نداشتم. نتونستم...پدرت . مادرش بردنت ک گوشاتو سوراخ کنن خیلی نگران بودم خیلی گریه کردم تا اینکه بعد از یک ساعت اومدین..ماد...
5 اسفند 1397

واکسن زدن دوماهگی دختره مامان

سلام دختره نازم خوبی؟امیدوارم ک خوب خوش و سرحال باشی همیشه.. امروز بردم واکسن دوماهگیتو زدم دوسه روز دیر تر بردم چون تعطیلی بود... من اصلا دلم نیومد ک ببینم و رفتم ...شلوار شما رو دراوردم و مایبیبی ات رو فقط پات گذاشتم و سپردم دست بابات گفتم من میرم چون اصلا دلم نمیاد و نیومد درحینی ک داشت واکسنتو حاضر میکرد مسئولش چند بار اومدم نگاه کردم و التماس کردم ک یواش بزنه هرچی تجربه داره الان نشون بده ک شما دردت نگیره زیاد...حتی یه بارم اومدم بگم نزنه نمیتونستم تحمل کنم داشت قلبم از دهنم بیرون میزد شاید چونکه بچه یاول هستی و سن منم کم هست اینقدر حساسیت نشون میدم ولی خب اینم بدون من تودوران بارداریم زیاد زجر کشیدم..الحمدالله گریه زیاد نکردی و وقتی...
26 بهمن 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودک من می باشد