روز موعود عسل مامان
روزه ۱۸ آذر ساعت ۳ نیم صبح از بابات خداحافظی کردم و اون رفت سره کار..
اون روز تازه شده بود ۴۰ هفته ی بارداری ام
زیاد تکون نمیخوردی،من خودمم نگرانت شده بودم...خلاصه ظهر شد،دردای من شروع شدن
خیلی زیاد بودن و تحملشون سخت بود واسم
زنگ زدم به دوستم و مادرجون ازشون پرسیدم ک بنظرتون برم بیمارستان یا نه
همه گفتن اره زود باش برو و دلگرمی میدادن بهم ک نترسی و استرس نداشته باشی..منم میگفتم نه بابا اخه استرس کجا بود...بلاخره با مامانه پدرت قرار گذاشتم دره بیمارستان ک اونم بیاد اونجا..
رفتم و سونگرافی و...،گفتن بچه ضربان قلبش افت کرده،خیلی ترسیدم ک ازدستت بدم خدایی نکرده،خلاصه بخش زنان و زایمان منو خواستن و گفتن باید تحت نظر باشه و بستری بشه..
برای اولین بارم بود ک اینجوری بستری شده بودم توی بیمارستان،خیلی ترسیده بودم..
به مامانه پدرت گفتم ک اگر یه وقت چیزیم شد حلالم کنین.تااین حد ترسیده بودم.
و چون نمیتونستن ازم رگ پیدا کنن سوراخ سوراخم کردن..از بس ک ترسیده بودم.
بلاخره من و بردن بالا،،و خوابوندن روی تخت بخش...خیلی ترسوندنم و استرس به جونم وارد کردن،،ولی مامایی ک برای من بود خیلی بهم امید داد و ارومم کرد..
بلاخره دکترا اومدن بالا سرم و امپول فشار تزریق کردن بهم..
تجربه ی باحالی بود کیسه ی ابم ک پاره شدخیلی جالب بود..و ساعت.. ۳:۲۵ دقیقه صبح روزه ۱۹ آذر تو بدنیا اومدی.
وقتی دیدمت تمام درد هایی ک کشیدم و تمام بلاهایی ک سرم اومد کلا از یادم رفتن
و خوشحال این بودم ک تورو دیدم و صحیح و سالم بودی..
دختره نازم خیلی دوست دارم
اون روز تازه شده بود ۴۰ هفته ی بارداری ام
زیاد تکون نمیخوردی،من خودمم نگرانت شده بودم...خلاصه ظهر شد،دردای من شروع شدن
خیلی زیاد بودن و تحملشون سخت بود واسم
زنگ زدم به دوستم و مادرجون ازشون پرسیدم ک بنظرتون برم بیمارستان یا نه
همه گفتن اره زود باش برو و دلگرمی میدادن بهم ک نترسی و استرس نداشته باشی..منم میگفتم نه بابا اخه استرس کجا بود...بلاخره با مامانه پدرت قرار گذاشتم دره بیمارستان ک اونم بیاد اونجا..
رفتم و سونگرافی و...،گفتن بچه ضربان قلبش افت کرده،خیلی ترسیدم ک ازدستت بدم خدایی نکرده،خلاصه بخش زنان و زایمان منو خواستن و گفتن باید تحت نظر باشه و بستری بشه..
برای اولین بارم بود ک اینجوری بستری شده بودم توی بیمارستان،خیلی ترسیده بودم..
به مامانه پدرت گفتم ک اگر یه وقت چیزیم شد حلالم کنین.تااین حد ترسیده بودم.
و چون نمیتونستن ازم رگ پیدا کنن سوراخ سوراخم کردن..از بس ک ترسیده بودم.
بلاخره من و بردن بالا،،و خوابوندن روی تخت بخش...خیلی ترسوندنم و استرس به جونم وارد کردن،،ولی مامایی ک برای من بود خیلی بهم امید داد و ارومم کرد..
بلاخره دکترا اومدن بالا سرم و امپول فشار تزریق کردن بهم..
تجربه ی باحالی بود کیسه ی ابم ک پاره شدخیلی جالب بود..و ساعت.. ۳:۲۵ دقیقه صبح روزه ۱۹ آذر تو بدنیا اومدی.
وقتی دیدمت تمام درد هایی ک کشیدم و تمام بلاهایی ک سرم اومد کلا از یادم رفتن
و خوشحال این بودم ک تورو دیدم و صحیح و سالم بودی..
دختره نازم خیلی دوست دارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی