عسلعسل، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

کودک من

دخترم،نفسای مامان و بابا..

فرشته کوچولوی من

سلام عزیزم..خوبی دختره نازم امیدوارم خوب باشی... من ۱۸ سالمه ک تورو خدا بهم داده..و توی این شهره به این بزرگی ک خانواده ی خودم نیستن جز پدرت و بابا و مادرش.گسی رو نداشتم..توی خونه همیشه تنها بودم.. تااینکه خداتورو بهم داد یه فرشته کوچولویی ک خیلی دوسش دارم.ثمره ی عشقمونه..نفسای مامان و باباشه.. الان میفهمم ک یه همدم دارم ک دخترمه و خیلی دوسش دارم پاره ی تنمه.. ولی خب چیکار کنم چون صبر و طاقت ندارم ک  تو زودی بزرگ بشی باهات بازی کنم الان این کارارو میکنم.. مثلا هد های خوشگلتو چیزای خوشگل واست میخرم و الان میزنم واست....مثل الان ک بانمک شدی و کلی بهت خندیدم و تو مونده بودی نگاه به من خیلی دوست دارم عسلم..شبیه اسمت شیرین هستی و شیرینی ...
13 دی 1397

این انشائی ک نوشتم به ما یادمیده ک زود قضاوت نکنیم و ندونسته کاری نکنیم..دیگران رو ازخودمان نرنجونیم چون ممکنه بعداجای جبران نباشه

مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می‌پخت. یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره .خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم . روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره .فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد... روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی‌میری ؟ اون هیچ جوابی ن...
13 دی 1397

دلنتگی..

الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلهاکه عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها دلتنگی بیشتر زمانی رخ میدهد ک دل غمگین است و رنجونده.. اگردل خسته ای را به ماهی تشبیه کنیم..وبه قولی:دله خسته ی منم مثل یه ماهی میمونه.. و چشمان ابی تورابه دریای بی کران تشبیه کنیم..وبه قولی:چشای ابی تو مثل یه دریا میمونه.. ماهی ها همیشه گروهی اندهمیشه درکناره دل شناور شده ی خود دوستی دارند.مهم نیست یاره ماهی از نژادش باشد یانباشدفقط درکناره دلش باشدورفیق نیمه راه نباشد همین وبس...ولی اگر یاری درکناره ماهی خسته دله ما دراین دریای بیکران چشمانه تو نباشد چه؟؟ ان وقت است ک ماهی قصه ی ما دلخور و غمگین میشود. یااز روی عمد خودرا دردهان م...
13 دی 1397

زحمت های فراوان پدرت

سلام خوبی دختره گلم..امیدوارم ک خوب باشی.. عسلم؟دخترم؟ میخوام برات یه چیزایی رو تعریف کنم.از پدرت..من و پدرت عشقمون تو تبریز و لرستان معروفه... بین دوستامون اشناهامون و خلاصه هرکسی من و پدرت رو میشناسه عشقه من و پدرت رو هم میدونه..من پدرت خیلی هم دیگرو دوست داشتیم و داریم..اون موقعه هیچ کدوم از خانواده هامون قبول نمیکردن این ازدواج رو چون راه دور بود و منم فارس بودم و پدرت تورک بود..من و پدرت قبله اینکه خوب هم دیگرو بشناسیم یا از نزدیک ببینیم همدیگرو امام رضا هردوتامون رو دعوت کرد به حرمش..من بعداز ۱۴ سال رفتم مشهد زمانی ک رفته بودم ۳ سالم بود..و پدرتم اومد..جلو حرم قرار گذاشتیم همدیگرو ببینیم..وقتی دیدیم همدیگرو قلبه هردوتامون داشت از سینه...
13 دی 1397

حموم کردنه عسل مامان

سلام دختره نازم..امروز با مادرجون بردیمت حموم..ولی چونکه من میترسیدم ک یه وقت خفه بشی من نیومدم و از دور تماشاتون میکردم..بااینکه کوچولو هستی ولی ماشالله خیلی میفهمی...ماشالله.. خداروشکر از اب خوشت میاد و گریه اصلا نمیکنی وقتی حمومت میکنیم..بلکه میخندی. و همش دنباله این هستی ک شیر بخوری. شکموی مامانی دیگه ..بعد پادر جون گذاشتت توی اب من ترسیدم ک خفه بشی و گفتم الان گریه میکنه دیدم نه خیلی هم خوشت اومده و داری بازی میکنی..بعدم ک خندیدی.. ...
13 دی 1397

اولین یلدا با دختره نازمون

سلام.. امسال اولین یلدایی بود ک با دختره نازم داشتیم در کناره مادره مهربانم.. تمام وسایل رو چیدیم.. و لباس هندوانه ای قرمزتو تنت کردیم.. و باهات عکس گرفتیم.. عمر و  روز های ادم خیلی زود میگذره.. همین پارسال بود ک من پدرت یلدامون تنهابودیم.. و اصلا ب فکره بچه هم نبودیم. اینم دخترم..شب یلدات مبارک عسلم ...
12 دی 1397

روز موعود عسل مامان

روزه ۱۸ آذر ساعت ۳ نیم  صبح از بابات خداحافظی کردم و اون رفت سره کار.. اون روز تازه شده بود ۴۰ هفته ی بارداری ام زیاد تکون نمیخوردی،من خودمم نگرانت شده بودم...خلاصه ظهر شد،دردای من شروع شدن خیلی زیاد بودن و تحملشون سخت بود واسم زنگ زدم به دوستم و مادرجون ازشون پرسیدم ک بنظرتون برم بیمارستان یا نه همه گفتن اره زود باش برو و دلگرمی میدادن بهم ک نترسی و استرس نداشته باشی..منم میگفتم نه بابا اخه استرس کجا بود...بلاخره با مامانه پدرت قرار گذاشتم دره بیمارستان ک اونم بیاد اونجا.. رفتم و سونگرافی و...،گفتن بچه ضربان قلبش افت کرده،خیلی ترسیدم ک ازدستت بدم خدایی نکرده،خلاصه بخش زنان و زایمان منو خواستن و گفتن باید تحت نظر باشه و بستری بشه.....
11 دی 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودک من می باشد